آفتاب به گیاهى حرارت مى دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.
سبکباران ساحل ها
لب دریا، نسیم و آب و آهنگ،
شکسته ناله های موج بر سنگ.
مگر دریا دلی داند که ما را،
چه توفان ها ست در این سینه تنگ !
تب و تابی ست در موسیقی آب
کجا پنهان شده ست این روح بی تاب
فرازش، شوق هستی، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سکوتش : مرگ ومرداب !
سپردم سینه را بر سینه کوه
غریق بهت جنگل های انبوه
غروب بیشه زارانم در افکند
به جنگل های بی پایان اندوه !
لب دریا، گل خورشید پرپر !
به هر موجی، پری خونین شناور !
به کام خویش پیچاندند و بردند،
مرا گرداب های سرد باور !
بخوان، ای مرغ مست بیشه دور،
که ریزد از صدایت شادی و نور،
قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !
لب دریا، غریو موج و کولاک،
فرو پیچده شب در باد نمناک،
نگاه ماه، در آن ابر تاریک؛
نگاه ماهی افتاده بر خاک !
پریشان است امشب خاطر آب،
چه راهی می زند آن روح بی تاب !
« سبکباران ساحل ها » چه دانند،
«شب تاریک و بیم موج و گرداب » !
لب دریا، شب از هنگامه لبریز،
خروش موج ها: پرهیز ... پرهیز ... ،
در آن توفان که صد فریاد گم شد؛
چه بر می آید از وای شباویز ؟!
چراغی دور، در ساحل شکفته
من و دریا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من، حرف نگفته !
|